(دختری دست بلند کرد ایستادم. موتور را خاموش کرده و گفتم):
-کجا تشریف میبرید خانم؟
-راه آهن
-مسیرو خودتون بلدید؟
-آره بابا .فقط ببین پول ندارماااا.(منظورش این بود که مجانی ببرمش)
-(منم که یکبا چنین چیزی را تجربه کرده بودم کاملا با اعتماد به نفس گفتم): مجانی که نمیشه. باید یه چیزی بدی. این یه معاملس.
-(کمیوراندازم کرد و سپس گفت): میتونم به جاش شمارمو بدم.
-این شد یه چیزی. (موتور را روشن کردم و دنده گذاشتم) ولی شرمنده من اهلش نیستم.(و صحنه را ترک گفتم).
بازدید : 168
چهارشنبه 6 آبان 1399 زمان : 2:37