loading...

سرگذشت یک انتقال دهنده

همه مرا پیک موتوری می خوانند اما ...

بازدید : 168
چهارشنبه 6 آبان 1399 زمان : 2:37

(دختری دست بلند کرد ایستادم. موتور را خاموش کرده و گفتم):
-کجا تشریف میبرید خانم؟
-راه آهن
-مسیرو خودتون بلدید؟
-آره بابا .فقط ببین پول ندارماااا.(منظورش این بود که مجانی ببرمش)
-(منم که یکبا چنین چیزی را تجربه کرده بودم کاملا با اعتماد به نفس گفتم): مجانی که نمیشه. باید یه چیزی بدی. این یه معاملس.
-(کمی‌وراندازم کرد و سپس گفت): میتونم به جاش شمارمو بدم.
-این شد یه چیزی. (موتور را روشن کردم و دنده گذاشتم) ولی شرمنده من اهلش نیستم.(و صحنه را ترک گفتم).

۱۳- خاطره یک پاره شدن
برچسب ها عقد دختر ۱۱ ساله ,
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 0

آرشیو
آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی